آخرین بار...
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودند
از من و هر چه در من نهان بود می رمیدی می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خود میکشیدی
آخرین بار....
آخرین لحظه تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ساعت 12:55 توسط شقایق
|